چند دقیقهای از پیاده شدن مسافر در حوالی صادقیه تهران نگذشته بود که مرتضی متوجه میشود مسافرش تلفن همراه خود را جا گذاشته است. آیفون ایکسی که این روزها بیشتر از ۱۵ میلیون تومان میارزد. دستش را دراز میکند تا آیفون را بردارد، ناگهان انگشتری درخشان به چشمش میخورد. خدا میداند انگشتر چقدر میارزد. چه مسافر فکر مشغولی که هم آیفون و هم انگشترش را جا گذاشته است. مگر از این دو قیمتیتر هم چیزی همراهش بوده است؟ مرتضی در فکر آن است که چه کند، چگونه اموال مسافرش را به او برساند که ناگهان آیفون زنگ میخورد. مرتضی جواب میدهد و آن سوی خط زنیست هراسان و حیران که سراغ خواهرش را میگیرد.
مرتضی در جواب میگوید: «تلفن همراه خواهرتون تو ماشین جا مونده، آدرستون رو بدین تا به دستتون برسونمش.»
چند جملهای بینشان ردوبدل میشود و مرتضی به این فکر می کند که باب صحبت انگشتر را چگونه باز کند. مردد است که آیا انگشتر متعلق به کس دیگری نباشد. مرتضی از خواهر مسافر میپرسد: «چیز دیگهای نیست که جا مونده باشه؟» او جواب میدهد: «یک انگشتر برلیان!»
مژدگانی بیمژدگانی
چیزی در وجود مرتضی به جوش درمیآید. او حالا خود را شهسواری میبیند که ماموریتی بر دوشش است. او به هیچ فکر نمیکند جز آنکه خود را به صاحب جاماندهها برساند. بیدرنگ به آدرسی که از خواهر مسافر گرفته است میرود. مسافر برای تحویل گرفتن وسایلش بیرون میآید. نگاهش به آیفون و انگشترش میافتد و چشمانش از شادی برقی میزند. از انسانیت و صداقتِ مرتضی شگفتزده است و بیوقفه تشکر میکند. به مرتضی میگوید: «مطمئن باشین کار خوبی که در حق من کردین رو به اسنپ اطلاع میدم تا بدونن چه انسان شریفی تو تیمشون دارن.»
او میخواهد به مرتضی بابت کاری که کرده است مژدگانی دهد. از او اصرار و از مرتضی امتناع. اصرارهای خواهر به نتیجه نمیرسد و مرتضی انجام وظیفهاش را سزاوار مژدگانی نمیبیند. او میگوید: «اگه باز هم این اتفاقا بیفته، باز از همون اول دنبال مسافر میگردم که امانتیش رو توی اولین فرصت به دستش برسونم. پدرم از بچگی به ما گفته مالِ مردم، مالِ مردمه و باید بهشون پس بدیم.» مرتضی متعهد بودنش را مدیون پدرش است.
مالِ مردم، مالِ مردم است
مرتضی رجنی پیش از اینکه همکاری خود با اسنپ را آغاز کند، در چاپخانه مشغول بهکار بوده است. دستمزد پایین چاپخانه پاسخگوی نیازهایش نبوده و درد گردن هم دلیل مضاعفی میشود تا آنجا را ترک کند و به ناوگان اسنپ ملحق شود. پیوستن به اسنپ را به توصیهی دوستانش انجام داده است و امروز یک سال و چند ماهی میشود که در اسنپ مشغول به کار است. روزهای پر افتوخیزی را پشت سر گذاشته است اما در تمام این روزها پای اصل خودش ایستاده است. اصلی که از پدرش آن را فرا گرفته است. او میگوید: «بارها فشار زندگی منو به جایی رسونده که گفتم خدایا از یه راهی روزیم رو برسون. هر پولی برسه دیگه حقمه و حلاله… ولی پول مردم رو که نمیشه خورد. پولی که خودمون در میاریمو میخوریم اینطوری توش موندیم چه برسه به اینکه…»
او که به تازگی دچار شکستگی از ناحیهی دست شده است، با صدایی خندان و امیدوار میگوید: «این اواخر یه روزایی به اندازهای کار کردم که فقط آخر ماه صفر نباشم. سخته این روزا زندگی کردن. آدم کم میاره بعضی وقتا. تموم اون گوشیها و انگشتر برلیان و هر چیز دیگهای که تو ماشینم جا مونده و بعد از این هم بمونه، پول مردمه ولی. فکرش هم نمیتونم بکنم پولی که مال دیگرانه خرج کنم.»
در آخر اسنپ هم به پاس این اقدام انسانی مرتضی رجنی از او قدردانی و تشکر کرد. به امید روزی که همهی ما مثل مرتضی رجنی عمل کنیم.