قصه من و اسنپ
ترافیک ونک، فلافل کوچه مروی‌ و چند داستان دیگر

zip-Snapp-Plus-focus-on-Driver-Side-min

در را که می‌بندم با صدای رسایی سلام‌وعلیک می‌کند و می‌گوید: «نگران هیچی نباشید. من زود می‌رسونمتون.» جمله‌اش را با چنان قاطعیتی می‌گوید که انگار نگرانی در چشمانم موج می‌زده و او هم دیده و خودش را موظف دانسته علاوه بر رساندنم، بار نگرانی‌ام را هم کم کند. سبیل‌هایش را تاب می‌دهد، مسیریاب را روشن می‌کند، بسم‌اللهی می‌گوید و سفرمان آغاز می‌شود. هنوز به اتوبان نرسیدیم که با آن لهجه دوست‌داشتنی و بیان خاص خودش می‌گوید: «خوب شد من نمردم و این تکنولوژی رو دیدم… آدم انگشت به دهن می‌مونه واقعا... شما نشستی تو خونه‌ات با موبایلت منو صدا می‌زنی تا بیام و برسونمت… حالا نه فقط من، همه راننده‌ها… ینی می‌گم دیگه مثه قدیم لازم نیست زنگ بزنی به آژانس، یکی دیگه گوشی رو برداره، آدرس بگیره، حالا اگه ماشین بود بیاد دنبال شما… حالا نه فقط شما، همه مسافرا…»

حرف‌هایش را با تکان سر تایید می‌کنم و پشت‌بندش می‌گویم: «آره بابا… کار هممون راحت شده الان. چی بود اون موقع‌ها.. کلی پول می‌دادیم و آخرش هم یا ماشین نداشتن، یا راننده تازه از خواب بیدار شده بود و با یه مَن عسل هم نمی‌شد خوردش…» خنده شُلی می‌کند و می‌گوید: «من ۱۲ سال راننده آژانس بودم. گاهی اینقدر باید منتظر می‌موندم نوبتم بشه که زیر پام علف سبز می‌شد… می‌تونستی یه گوساله رو باهاش غذا بدی گاو بشه… بعد الان اینا… جل‌الخالق از این همه استعداد و نوآوری…یه دکمه می‌زنی از گیشا می‌ری ونک از ونک می‌ری بازار از بازار می‌ری کرج… بعد خودت آقای خودتی… این خیلی مهمه، من الان دیگه تو سنی نیستم کسی بخواد بهم امر و نهی کنه ولی الان ایناهاش رئیس خودمم…» همزمان با گفتن «ایناهاش»، سینه‌اش را صاف کرد و خودش را بالا کشید، طوری که افاده‌اش به رئیس بودن بیاید. کلمه کم نمی‌آورد برای توصیف شرایط کاری‌اش که انگار خیلی از آن راضی بود.

سخت بود حرف‌هایش را با آب و تابی که می‌داد بشنوی و خنده‌ات را قورت بدهی. طوری از قدرت تکنولوژی‌ اسنپ حرف می‌زد که انگار عده‌ای آ‌پولو هوا کرده‌اند و هیچ‌کسی جز او از این قضیه خبر ندارد. نگاهی به آینه کنارش انداخت، وارد خروجی نیایش شرق شد و دوباره شروع کرد: «اصن اینا خیلی آدم حسابی‌ان… آدم می‌مونه از این همه شعور… ۲ روز مریضی نمی‌ری سر کار بهت پیام می‌دن اگه امروز ۴ تا سرویس بری، ۵۰ تومن می‌ریزیم به حسابت، جل‌الخالق… ینی شما ببین چطوری آدمو تشویق می‌کنن به کار کردن… حالا جای دیگه باشی باید صد جور قسم و آیه بخوری که مریض بودم نتونستم بیام… از دکتر کاغذ بگیری بنویسه برات که بابا این بنده خدا مریض بوده نتونسته بیاد و آخرش هم با اخم و تخم بهت می‌گن دیگه مرخصی‌هات تموم شده و مُردی موندی تا آخر ماه نباید مرخصی بگیری… هر کی تو فامیل ما می‌گه بچم بیکاره، بهش می‌گم بفرستش اسنپ، والا… کار به این باکمالاتی…» اخم و تخم را با تک‌تک عضلات صورتش نشان می‌دهد. انگار که بارها برایش پیش آمده و لمسش کرده. نقال خوبی است، آنقدر خوب که آدم دوست دارد این سفر هیچ‌وقت تمام نشود. مثل تیاتر می‌ماند. ادا و اطوارهای هنگام حرف زدنش را می‌گویم. به پیچ آخر راه که می‌رسیم، خنده پهنی می‌کند و می‌گوید: «الان از اینجا یه سفر قبول می‌کنم برای بازار… پولش خیلی خوبه تا اونجا… یه فلافل هم می‌خورم سر کوچه مروی و برمی‌گردم سمت ونک… حوالی ۲ می‌رسم ونک و از اونجا دیگه می‌رم سمت غرب و غرب می‌مونم تا شب… قبل از ۴ باید از ونک بزنم بیرون وگرنه گیر می‌افتم تو ترافیک و دیگه واویلا…»

اشتراک گذاری پست