قصه من و اسنپ
باور کنیم مردم گرفتارند
همهچیز مثل روزهای دیگر بود. هوا تا حدی سرد اما آفتابی، خیابانها شلوغ، ترافیک صبحگاهی در مسیریابها قرمز و ساعت هم که مثل برق و باد میگذشت. پیام که رسید، با چنان سرعتی پلهها را پایین رفتم که یاکریم پایین راهپله، فرار را به قرار ترجیح داد و درجا پرید. چند روزی بود که...