قصه من و اسنپ
باور کنیم مردم گرفتارند
همهچیز مثل روزهای دیگر بود. هوا تا حدی سرد اما آفتابی، خیابانها شلوغ، ترافیک صبحگاهی در مسیریابها قرمز و ساعت هم که مثل برق و باد میگذشت. پیام که رسید، با چنان سرعتی پلهها را پایین رفتم که یاکریم پایین راهپله، فرار را به قرار ترجیح داد و درجا پرید. چند روزی بود که به سختی چوبهای کوچک را کنار هم میگذاشت تا لانهای بسازد. گمانم با دویدنم هر چه رشته بود را پنبه کردم. پژو خاکستری رنگ دم در آماده بود و با قرار گرفتن من و بساطم در صندلی عقب، سفرمان شروع شد. همان ابتدای راه آب پاکی را...